جدول جو
جدول جو

معنی شیخ جان - جستجوی لغت در جدول جو

شیخ جان
(شَ)
دهی از دهستان سراجو از بخش مرکزی شهرستان مراغه است و 432 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیم جان
تصویر نیم جان
بی رمق، نیم بسمل
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
دهی از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان منگرۀ بخش اندیمشک شهرستان دزفول است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
نام رودی بزرگ که از مرو شاهجان گذرد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شه جان، نام جایی است که آن را مرو گویند و شهجان نیز خوانند، (شرفنامۀ منیری)، نام ولایت مرو باشد، (جهانگیری)، نام ولایت مرو باشد و مرو شهری است قدیم از خراسان، (برهان قاطع)، مؤلف انجمن آرا نویسد: مرو را گویند آن را مرو شه جان نیز گفته اند، مرو اعظم بلاد خراسان بود و در میان مرو و نیشابور هفتاد فرسخ است و تا سرخس سی فرسخ و تا بلخ یکصد و دوازده فرسخ وگفته اند که شاهجان و شهجان از برای جلالت مرو گفته اند که بمنزل جان پادشاه است و ظن من این است که مرو شاه جهان بوده نه شاه جان است و حدیث نبوی
در تعریف مرو مروی است و گفته اند بنای آن از ذوالقرنین بود وتهمورس آن را عمارت کرده و هعای بنت اردشیر بهمن در آنجا بناها کرده و در اسلام بریده بن الخصیب صحابی آنجا را تصرف کرده و همانجا درگذشته و مدفون گشته است و مدتها دارالملک مأمون عباسی و سلاطین سلاجقه بود و سلطان سنجر در آنجا مدفون است و خزاین متعدد بر جامع آن موقوف بوده است، و در ورود لشکر تاتار خرابی بسیار دید و منهدم شده است و در این روزگار در تصرف امرای بخارا است، (انجمن آرا) (آنندراج)، و امروزه جزء روسیۀ است:
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاه جان تا بلخ بامی،
نظامی،
رجوع به مرو و مروشاهجان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ حَ سَ)
دهی جزء دهستان سردرود بخش اسکو از شهرستان تبریز است و 318 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ)
مقابل سنگ جان. کنایه از نازک مزاج. (آنندراج). آنکه بسیار احتیاط سلامت و جان خویش کند. (امثال و حکم دهخدا) :
تاجر ترسنده طبع شیشه جان
در طلب نی سود بیند نه زیان.
مولوی.
هر شیشه جان خزینۀ اسرار عشق نیست
ناموس شیشه ای است که در بار عشق نیست.
صائب تبریزی (از آنندراج).
رجوع به شیشه دل شود
لغت نامه دهخدا
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده:
زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی،
خاقانی،
آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت
در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی،
خاقانی،
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن،
سعدی،
گرم است با جمالت بازار خوب رویان
بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم،
سعدی،
گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش،
سعدی،
نیم جانی که هست پیش کشم
تا به دست من این قدر باشد،
؟ (از العراضه)،
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است،
؟
،
جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده:
مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا
رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا،
طاهر وحید (از آنندراج)،
، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان:
ما هزاران مرد شیر الب ارسلان
با دو سه عریان سست نیم جان،
مولوی،
- نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن،
- نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیو جان
تصویر دیو جان
مرد پیر و سالخورده، تاریک دل، بد نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیشه جان
تصویر شیشه جان
آنکه بسیار احتیاط سلامت و جان خویش کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر لان
تصویر شیر لان
جایی که در آن شیر فراوان باشد شیر ناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر بان
تصویر شیر بان
محافظ اسد نگهبان شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم جان
تصویر نیم جان
فرسوده، خسته، جان به لب رسیده، نیم جان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیخکان
تصویر شیخکان
(جمع شیخک که تصغیر مع التحقیر شیخ است) سالارکان بخرد نمایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ دان
تصویر یخ دان
ظرفی که یخ در آن نهند، ظرفی صندوق مانند که در سفر خوراکی ها را در آن نهند، هرچیز از مال و اسباب که ذخیره گذارند تا وقت حاجت به کار آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
بی روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
Inanimate, Lifeless, Lifelessly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
inanimé, sans vie
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تنگ بزرگ مسی مخصوص شیر، عضو بدن حیوان
فرهنگ گویش مازندرانی
کم توان
فرهنگ گویش مازندرانی
کم زور
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
inanimado, sin vida
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
निर्जीव , निरजीव रूप से
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
tak bernyawa, tanpa hidup
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
ไม่มีชีวิต , ไม่มีชีวิต , อย่างไร้ชีวิต
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
levenloos
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
inanimado, sem vida
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
inanimato, senza vita
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
无生命的 , 毫无生气地
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
martwy, bez życia
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
неживий , безжиттєвий , безжиттєво
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
leblos
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
неживой , безжизненный , безжизненно
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
דומם , חסר חיים , ללא חיים
دیکشنری فارسی به عبری